۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

خودنمایی سپنتا

دیروز غروب رفتم دکتر واسه معاینه ماهیانه ی سپنتا.من فکر می کردم که سپنتا خیلی کوچولوو نحیفه ولی دیروز تا دکتر معاینه کرد گفت کخ توپولیه.وقتی که بهش دست زد سپنتا 1 لگد جانانه به خانم دکتر زد.من سپنتا رو خیلی دوست دارم نمی دونم از چه نوعیه چون تا حالا تجربه نکردمش.فکر می کنم که تنها موجودیه که جونه واسش هیچه.
ایشا الله هرکی که خدا دوستش داره بهش 1 بچه ی ناز بده تا بدونه دوست داشتن واقعی چیه.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

یک ماه و نیم

یک ماه و نیم دیگه مونده تا به دنیا اومدن سپنتا......


دلمون واقعا اب شده........

مامانی که هر شب خوابش می بینه.

انقدر استرس و هیجان دارم که نمیتونم درست بنویسم

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

زمین بازی

دیروز واسه سپنتا یه زمین بازی خریدم ایشالا عکسشم به زودی میذارم.

دیشبم خاله اینا اومدن خونه ی ما واسه ی دیدنش. جاتون خالی خوش گذشت من بعد از چند وقت تونستم میگو بخورم آخه مامانی کلا با غذاهای دریایی مشکل داره ولی برعکسش من عاشق غذاهای دریایی ام

راستی دیروز ظهر هم رفتیم که امیرمحمد رو ببریم حموم  حیف که یادم رفت عکساشو بیارم اونم باحال بود.

سپنتا جدیدا انقدر بزرگ شده که قشنگ معلومه وقتی جا بجا میشه. بعضی وقتا مامانی میگه داره به معدش فشار میاره.

خدایا یعنی میشه این 52 روزم زود تر بگذره. واقعا دیگه طاقت نداریم

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

شیرینی

امروز مامانی هوس کرد شیرینی گردویی بپزه. خاله هم اومد  کمکش. جاتون خالی شیرینی گردویی خوردیم که نگو و نپرس خیلی خوشمزه بود ولی هم خیلی نازک بود هم بعضی جاهاش نپخته بود بعضی جاهاشم سوخته بود  ولی درکل خوشمزه بود. جاتون خالی.

سپنتا جدیدا خیلی تکون میخوره جوری که بعضی وقتا منو مامانی میترسیم نکنه دیوونه باشه.




اینم امیر محمد توی اولین لحظات به دنیا اومدنش

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

سرما

امروز مامانی سرما خورده  بدن درد هم گرفته. یه عالمه پرتقال و لیمو شیرین گرفتم تا خوب بشه البته شلغم هم داشتیم که فردا درست می کنه تا خوب خوب بشه.
سپنتا ولی کلا بیخیال سرما خوردگیه و همچنان ورجه وورجه میکنه

دلمون شدیدا واسه سپنتا تنگ شده مخصوصا از وقتی امیر محمد به دنیا اومده خیلی هوسشو کردم.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

امیر محمد

سلام

بالاخره سفر تموم شد.

امیر محمد هم به دنیا اومد ( خواهر زاده ام ) انقدر خوشگله که نگو. کلی هم به نور حساسه تا یه ذره چشمشو باز میکنه اگه یه خورده نور باشه سریع چشمشو میبنده.

شب جمعه رسیدم خونه مستقیم رفتیم خونه خواهرم و تا دیشب اونجا بودیم.

آقای سپنتا هم که ماشالا کم لگد نمیزنه هی میخواد زود تر بیاد بیرون.

مامانی هم بعضی وقتا شکمش درد میکنه دکتر گفته باید استراحت مطلق باشه