۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

من و مامانی و سپنتا

چه روز خوبی بود!!!!!

سه سال پیش دیروز منو مامانی با هم پیمان بستیم. شب تولد امام رضا بود بارون شدیدی هم می اومد. تموم لحظه به لحظه شو یادمه.

دیشب اتفاق خاصی نیفتاد ولی واسه مامانی یه النگو خریدم و بهش قول دادم واسه ی هر مناسبتی یه النگو واسش بخرم ( آخه مامانی طلا خیلی دوست داره )...


سپنتا هم که همچنان توی شکم مامانش گاوبازی میکنه   بعضی وقتا میخوابه   بعضی وقتا هم حوصله نداره و اصلا تکون نمیخوره با اینکه بیداره


پی نوشت: خواهرم اینا واسه بانک خون بند ناف ثبت نام کردن سی دیشو اورد خیلی باحاله. شاید ماهم رفتیم واسه قرارداد خدارو چه دیدی.

۱ نظر:

pedram گفت...

سلام گلم
خوبي?
اميدوارم دلت هميشه مثل بارون پاك و زلال باشه.
...
خودمونيم ها!
ببعيت خيلي خوشگله