۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

پدرانه

 دیروز بخاطر کارم رفتم تهران ( کلا هر ماهی 1 یا دو بار میرم تهران ) مامانی میگفت پسنتا خیلی بیتابی میکرده انگار میدونسته پیشش نیستم. شب که رسیدم انقد سپنتا رو بوس کردم اونم 2-3 تا لگد اساسی به دستم زد تا بفهمونه چقد خوشحاله.

4 تا کتاب هم از انقلاب خریدم 2 تا شونو خیلی دوست دارم اولی مربوط به پرورش هوش هیجاتی در پسرانه و دومی یه عالمه بازی برای کودکان از بدو تولد تا 2 سالگیه...

نمیدونم مگه میشه یه نفرو که هنوز به دنیا نیومده انقدر دوست داشت!!!!

یادمه وقتی دیر خونه می اومدم و مامانم نگران میشد میگفت انشاالله خودن پدر میشی میفهمی چی میگم حالا دارم پدر میشم میفهمم که یکی رو دوست داشتن از عمق وجود یعنی چی....

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

اضطراب

امروز سپنتا از صبح تکون نخورد من و مامانی کلی ترسیدیم. تا اینکه به دکتر مامانی زنگ زدیم گفت ممکنه تا 48 ساعت هم تکون نخوره الان یه کم خیالم راحت شده ولی از طرف دیگه مامانی باید یه سری آزمایش بده که اون منو میترسونه آخه دکتر گفت ممکنه عفونت باشه.

دعا کنید...................


پی نوشت: الان مامانی زنگ زد گفت 2-3  تا لگد زده. خدا رو شکر. الان میفهمم که چفد هر دوشون عزیزن واسم......

یه روز خوب

دیروز با خاناوده ی دایی و خاله و بابا بزرگ سپنتا رفتیم باغ. سپنتا هم انگار خیلی خوش بهش گذشته بود هی لگلد میز طوری که مامانی نتونست بشینه مجبور بود همش دراز بکشه تا آقا سپنتا راحت باشه و از هوای آزاد لذت ببره . جاتون خالی سیب زمینی کباب که خوردیم بازم سپنتا خوشش اومد بازم میخواست و اینو با لگد اظهار میکرد منم مجبور شدم بیشتر سیب زمینی هامو بدم بهش.
شب هم که خونه  این یکی بابا بزرگش بودیم اونجا هم کلی حال میکرد. با بابا بزرگ و من و عمو و مامان سپنتا ( + خود سپنتا ) کلی شلم بازی کزدیم و کلی خوش گذشت جاتون خالی



پی نوشت : نگید چرا انقد خشک و خالی و بدون عکسه پستام آخه میخوام فقط از سپنتا عکس بذارم

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

لگد 3

دیشب بالاخره سپنتا به دست من لگد زد، خیلی هیجان زده شدم انگار سپنتا هم فهمیده بود دیگه لگد نزد :(

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

لگد 2

امروز ظهر انگار سپنتا خیلی سرحال بود 10 -12 تا لگد اساسی تو شکم مامانش زد. و نذاشت بخوابیم....

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

اسباب کشی

امروز بعد از ظهر مرخصی گرفتم تا کمک مامانی باشم توی آماده کردن اتاق سپنتا. ( نگید اینا چقد ندید بدیدن آخه  مامانی میخواد تا الان میتونه خودش اتاق سپنتا رو آماده کنه.) پرده ی اتاق خواب رو پایین اوردیم تا بجاش یه پرده ی عروکی نصب کنیم



اتاق خواب سابق ما


و در یک حرکت نمادین تصمیم بر این شد که من منتقل بشم به اتاق بالایی ( یه چیزی توی مایه های انباری ) و اتاق بالایی رو تمیز کردیم مث چی
عکساشم میذارم تا ببینید چه وضعی داشت


من در حال تمیز کاری

من بعد از تمیز کاری


جای خالی قفسه کتاب های من

الانم مامانی یه پرده دوخته واسه اتاق جدید من که میخوای بریم نصبش کنیم. و بعدشم کامپیوتر رو ببریم

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

دل تنگی

امروز من همش سر کار بودم. مامانی و سپنتا رفتن خونه مامان بزرگ سپنتا بعد از ظهر هم میرن باغ. دلم واسش تنگ شده!!!!!!

لگد

دیشب توی خواب و وبیداری بودم که با جیغ مامانی بیدار شدم. اولش ترسیدم ولی بعد فهمیدم که سپنتا کوچولو داره لگد میزنه.
انقدر هیجان زده بودم که تا 2-3 ساعت خوابم نبرد. اینم از اولین ارتباط فیزیکی سپنتا با دنیای خارج......

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

پدرانه

حس خوب پدر بودن رو نمیتونم توصیف کنم. فیلمای سپنتا رو تبدیل کردم وریختم رو موبایلم و هر دفعه که نگاش می کنم 1000 مرتبه خدا رو شکر میکنم دکتر گفت که تمام اندام هاش نرماله و قلب کوچولوشم نشونم داد، حتی صدای قلبشم شنیدم که گروپ گروپ میزد. نمیدونید چه حس قشنگی بود وقتی میدیدم یه موجود که از وجودمه داره تکون میخوره. با هر تکونی که میخورد دلم ضعف میرفت که بغلش کنم.....

دیشب با عمو مصطفی ش رفتیم مغازش یه خورده کار داشت مامانی و خاله ش هم رفتن خونه اونا شب اونجا خوابیدیم. انقدر دلم واسه سپنتا تنگ شده بود که تا رسیدم 100 تا بوس ازش کردم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

سونوگرافی 4D

الان از سونو گرافی اومدیم. کاملا دست و پاش معلوم بود فقط حیف که صورتش به پشت بود و نشد از صورتش فیلم بگیریم. اینم اولین عکس از سپنتای من:

پی نوشت: نمیدونم فقط برای من اینقدر هیجان انگیزه یا بقیه هم لذت میبرند وقتی برای اولین با بچه شونو میبینند؟

نوستالژی

نمیدونم داستانهای ناطق سوپر اسکوپ رو کیا یادشونه. من که خیلی باهاش حال میکردم. مخصوصا « خروس زری پیرهن پری » و « آوازه خوان شهر قصه »

میگید چه ربطی داره با سپنتا!!؟؟؟ خب الان میگم من چند وقت پیش همین داستانها رو روی یه دی وی دی سفارش دادم به علاوه ی « your baby can read » امروز رسید دستم. تا بازش کردم اول از همه لالاییه اول داستانها رو گوش دادم. میخوام همونطور که خودم با این داستانها بزرگ شدم سپنتا هم گوش کنه و بزرگ بشه.

یادش بخیر....

اولین

سلام پسرم

خوبی؟

این اولین نامه ایه که تو این وبلاگ واست مینویسم

دیروز فهمیدیم تو پسری و اسمتم گذاشتیم سپنتا ( یعنی مقدس ) حدود 5 ماه دیگه یعنی 22 بهمن ما به دنیا میای ( چه روز مبارکی )

اینم بگم که دیروز یه شام هم باختیم به پسر عمه هات آخه اونا میگفتن تو پسری ما هم میگفتیم دختری. بالاخره اونا برنده شدن.

از الان معلومه قدمت خیره از دیروز تاالان 2 تا عروسی رفتیم.

....

نمیدونم میشنوی یا نه ولی من هر روز و شب باهان حرف میزنم. نمیدونم چرا هنوز لگد نمیزنی!!!!!

امیدوارم یه روز بیاد خودت خاطراتتو توی این وبلاگ بنویسی.

شب بخیر.


------------

پی نوشت: راستی نمیدونم چرا اکثرا مامانا واسه نینیهاشون وبلاگ مینویسن و بابا ها نمینویسن؟؟؟

پی نوشت 2 : بالاخره پیدا کردم بابایی که واسه دخترش مینویسه اینم آدرسش : http://yasamanblog.blogfa.com/
پی نوشت 3 : دومیشم پیدا کردم ( راست گفتن جوینده یابندست ) اینم آدرسش : http://mynika.blogfa.com/