۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

یه روز خوب

دیروز با خاناوده ی دایی و خاله و بابا بزرگ سپنتا رفتیم باغ. سپنتا هم انگار خیلی خوش بهش گذشته بود هی لگلد میز طوری که مامانی نتونست بشینه مجبور بود همش دراز بکشه تا آقا سپنتا راحت باشه و از هوای آزاد لذت ببره . جاتون خالی سیب زمینی کباب که خوردیم بازم سپنتا خوشش اومد بازم میخواست و اینو با لگد اظهار میکرد منم مجبور شدم بیشتر سیب زمینی هامو بدم بهش.
شب هم که خونه  این یکی بابا بزرگش بودیم اونجا هم کلی حال میکرد. با بابا بزرگ و من و عمو و مامان سپنتا ( + خود سپنتا ) کلی شلم بازی کزدیم و کلی خوش گذشت جاتون خالی



پی نوشت : نگید چرا انقد خشک و خالی و بدون عکسه پستام آخه میخوام فقط از سپنتا عکس بذارم

هیچ نظری موجود نیست: