۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

شام..

بالاخره شام رو دادیم به پسر عمه های سپنتا.... جاتون خالی خوش گذشت ولی شبش معده ی مامانی درد گرفت اساسی دیگه نباید غذای بیرون بخوریم..

من بودم و مامانی و دو تا پسر عمه های سپنتا و خاله ی سپنتا و شوهر خاله ش. رفتیم مغازه ی شوهر خاله ی سپنتا ... همه یه پرس بریونی اصفهان خوردن  من مال مامانی هم خوردم آخه نمیتونست زیاد بخوره ....



==================================================

لینک مرتبط»»»»» http://sepantayema.blogspot.com/2010/09/blog-post.html

هیچ نظری موجود نیست: